میخواهم از تو بسرایم .از توکه یک قصیده ناب و یک استعاره لطیفی.از تو که چون یک غزل لبریز از احساسی.
میخواهم ازآسمانی ترین نگاه واژه هایم را به چشم های تو بدوزم.میخواهم از آن راز بزرگ که آتشفشان درد و عشق بود بگویم.
تا آنجا که این جاده در حریر مهتاب در رویای شبانه اش آفتاب را دوباره باور کند.امشب میخواهم غزلی بسرایم با قافیه چشم های تو
ای طعم خوش نعنای کوهی ای آبی تبسم ای سبز تکلم.با ژرفنای شکیبایی تو که در نگاه دریایی ات موج میزند پیمان بسته ام.
می دانم در آن سوی نگاهت درختانی ایستاده اند که هزاران بار سبزتر از درختان بهشتند!!!
من همواره با حنجره تو آواز بهار را میشنوم.تو را باید در سکوت لحظه ها در فریاد قطره ها یافت.چشمانت پلی میان عشق و زیبایی است.
حرف هایت بوی یاس میدهد و صلابت صخره را تداعی میکند.
ای سبز ترین خاطره بهار و ای خاطره خیس باران با شتاب کدام نور میتوان تا انتهای قلمرو وجود تو رفت. با کدام واژه میتوان بلندای آسمانی تو را توصیف کرد!!!
ای معنی ناب بیقراری با کدام حصار میتوان حدود آرامش تو را اندازه گرفت!!!!