تو هم مثل من به خود میگویی
که امسال بیا از گناه عاری باش
سال های قبل هم اینگونه گذشت
امروز را بی دلیل بهاری باش!!!
م.تهرانی
باید ببینمت !
چرا که روی نوار قلبی ام
پیوسته نام تو بود
و پزشک برای آخرین نسخه ام...
تو را تجویز کرده است
بیا تا دیر نشده ...
چند سال پیش
وقتی ترکم میکردی
گفتی که از یاد ببرم هر آنچه بینمان بود...
و من نیز اسمت را بر درو دیوار نوشتم
تا خاطرم باشد که باید...
فراموشت کنم...
فقط یک روزدر خیابان
لبخند بزن..
شاید کسی در انتظار
معجزه ای از جانب خدا باشد!!!
میلاد تهرانی
ما همیشه در حال فراموش کردنیم
از خودمان گرفته تا خدا
......
( ادامه اش نمی دهم
خودت فکر کن چرا؟!!)
کتاب های روان شناسی را
خط به خط می خوانی
در انتظار معجزه ؟!
ببین پیامبر قلبت چی میگوید
نویسنده ها امامزاده نیستند!!!
همیشه برایت بهترین ها را خواسته ام
در هرشرایطی و به هر نحوی
وقتی غریبه ها این گونه به تو ایمان دارند
چگونه می توانی ناامید باشی
دوست من ؟!
دوستت دارم هایت را باور میکنم
درست مثل امضای آخر نامه هایت
که می گویی خون است
ولی طعم آب انار می دهد!!!
می دانی ...
پزشکان که هیچ
حتی مامورین بازیافت هم
از این قلب شکسته
قطع امیدکرده اند !!!
باغبون خسته سکوت کرد... دیگه نمی خواد باغبون باشه، می خواد مسافر سرزمین تنهایی باشه... یاد گل باغ، اما تو ذهنش بود... گلی که با وجود تمام مهربونیاش، زیباییاش، اما خارهایی داشت که گهگاه دست باغبون رو زخمی می کرد و بی خبر بود که دل باغبون رو خون می کنه... گلی که بعد از فرو کردن هر خاری به دست باغبون عذر می خواست و باغبونم هر بار می پذیرفت...
بار آخرم باغبون پذیرفت و سکوت کرد... اما نفهمید چی شد که گل، باز عصبانی شد... و باغبون خاموش شد و حالا می خواد که بره، شاید خواست گل هم همینه... صدای قدمهای باغبون دیگه جوون و محکم نیست، حالا دیگه صدای قدماش آروم و با طمأنینه هست... این اون با غبونی که روز اول وارد این باغ شد نیست...
نیم نگاهی کرد به گل و او رو سپرد به خالقش و خوب می دونست که باغبون تازه در راه...
در باغ رو باز کرد و شد مسافر سرزمین تنهایی...