به شیطان گفتم : ((لعنت بر بر تو )) ! لبخند زد . پرسیدم : (( چرا میخندی ؟ )) پاسخ داد : (( از حماقت تو خنده ام میگیرد )) پرسیدم : (( مگر چه کرده ام ؟ )) گفت: (( مرا لعنت میکنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام )) با تعجب پرسیدم : (( پس چرا زمین میخورم ؟ )) جواب داد : (( نفس تو مانند اسبی است که ان را رام نکرده ای . نفس تو هنوز وحشی است ؛ تو را زمین میزند. )) پرسیدم : (( پس تو چه کاره ای ؟ )) پاسخ داد : (( هر وقت سواری آموختی ؛برای رم دادن اسب تو خواهم آمد ؛ فعلا برو سواری بیاموز .
نگاهت بیانگررازدلت نبود!
کاش
اینچنین بود. ...
نمی دانم رفتنت را ،
به پای کدامین گناه خود بگذارم ؟
عشقم ؟
صداقتم ؟
شاید هم صمیمیتم ؟
بگو تا بدانم !
من که تو را بارها و بارها از آن خود دانستم ،
حال چگونه باور کنم
که مرا برای همیشه تا ابد و قیامت ترک کرده ای
! ..... چگونه ؟
چگونه باور کنم ؟؟؟؟؟؟؟
یادم باشد
که حرفی نزنم که به کسی بربخورد
که نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
که چیزی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد
که روز و روزگار خوش است و همه چیز بر وفق مراد است
و تنها
تنها دل ما ،دل نیست
...
اومم … مامانی جونم امروز زد پشت دستم ! یه نگاه تو چشاش کردم یهویی بغضم ترکید ! مامانی گفت : کوفت … مگه نگفتم شکلاتت رو مثه ادم بخور لباسات کثیف نشه ! حالا من از کدوم گوری پودر رختشویی گیر بیارم لباساتو بشورم !
تو دلم گفتم : ایشش … من نمیتونم مثه ادم شکلات بخورم … من فقط عین بچه ها میتونم شکلات بخورم ! عین بچه ها …. عین بچه ها … میفهمی ؟
اومم … سر سفره مامانی پلو تو دهنم کرد در اوردم ! بابا جونم زد روی پام ! یهویی اشکام در اومد جیغ کشیدم ! باباجونم گفت : کوفت … برنج به این گرونی رو چرا در میاری میمون !
تو دلم گفتم : بابای بی ادب … سیر شدم خوب ! تازه همه میگن من شکل بابا جونم شدم !
اومم … عصری که شد دوبار جیش کردم ! مامانی جونم پامو نیشگون گرفت بهم گفت : خرس گنده خجالت نمیکشی هی جیش میکنی ! میدونی پوشک بسته ای چنده انتر ؟
تو دلم گفتم : ایشش … چرا نیشگون میگیری مامانه بد …مامانه بی ادب ! من خرس گنده نیستم ! من خرس گنده نیستم … چرا نمیفهمی اینو ؟
شب تلویزیون یه اقایی رو نشون داد که داشت حرف میزد … بابا جونم به اون اقاهه گفت : بدبختمون کردی رفت … چی شد پول نفت ؟ از کجا بیارم پودر هزار تومنی بخرم ! برنج چهار هزار تومنی بخرم ! پوشک سه هزار تومنی بخرم ! مامان جونم یه حرف زشت زد
یه نگاهی به اون اقاهه کردم … پشت دستم درد گرفت … جای نیشگون مامانم سوخت … لب ورچیدم … چشام پره اشک شد ! از اون اقاهه بدم اومد … دلم خواست بهش حرفای زشت یزنم ! اما من که عین مامان بابام بی ادب نیستم که … فقط تو دلم بهش گفتم : دیگه ازت بدم میاد …بدم میاد … بدم میاد …
امروز تنهایم به اوج رسیده
نمی دانم آیا می خواهد یا نه
ولی هر روزم از دیروز بدتر می شود
نمی توانم احساسم را به او بگوییم
و او نیز....
روزگاره غریبی است
دلتنگی زیاد
ولی....
تو بگو تو که مرا بهتر از خود می شناختی
من با خود چه کردم
هه ... من ... نمی دانم
نمی دانم تو چرا و چرا و چرا با خود این چنین کردی
آیا ارزش این همه احساس را داشت
دوست داشتن حس غریبی بود واسه من
ولی واسه اون یه بازیچه
روزگار غریبی است
خدا از ما هم دلگیرتر است
زندگی ، عشق و احساس
اسباب بازی دوران جوانی که نمی دونم چطوری باهاش بازی کنم
بلد نبودم بازی کنم یاد نگرفته بودم
ولی...
حالا بازیگر خوبی شدم واسه خود
بازی روزگاره
روزگاره غریبی است
دلتنگی زیاد .
و من تنها
هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید،
هر چند راه او سخت و نا هموار باشد.
و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او سپارید،
هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند .
و هر زمان عشق با شما سخن گوید او را باور کنید،
هر چند دعوت او رویاهای شما را چون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند.
زیرا عشق چنانکه شما را تاج بر سر می نهد به صلیب نیز می کشد.
و چنانکه شما را می رویاند شاخ و برگ شما را هرس می کند .
و چنانکه تا بلندای درخت وجودتان بالا میرود و ظریف ترین شاخه های شما را که
در آفتاب می رقصند نوازش می کند ،
همچنین تا عمیق ترین ریشه های شما پایین می رود و آنها را که به زمین چسبیده اند
تکان می دهد.
عشق با شما چنین رفتارها می کند تا به اسرار قلب خود معرفت یاببد
و بدین معرفت با قلب زندگی پیوند کنید و جزئی از آن شوید .
اما اگر از ترس بلا و آزمون ، تنها طالب آرامش و لذتهای عشق باشید،
خوشتر آنکه عریانی خود را بپوشانید
و از دم تیغ خرمنکوب عشق بگریزید ،
به دنیایی که از گردش فصلها در آن نشانی نیست؛
جایی که شما می خندید اما تمامی خنده خود را بر لب نمی آورید
و می گریید اما تمامی اشکهای خود رافرو نمی ریزید.
عشق هدیه ای نمی دهد مگر از گوهر ذات خویش .
و هدیه ای نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش .
عشق نه مالک است و نه مملوک ،
زیرا عشق برای عشق کافی است .
همی گویم که خوابی بود و بگذشت به این پندار می بندم دو دیده دل غمگین و چشم آسمان گرد
که شاید بینم آن خواب پریده
ولی افسوس دیگر صحنه خالیست
ازان بر پرده نقشی هم به جا نیست