این چند روز اخری از من مرا بگیر
بعدش به هر کجا که دلت میرود برو.....
بعدش نه بعد رفتن تو بعد مردن است
پس التماس میکنم -----------التماس میکنم
از پیش من نرو
کاش ان لحظه که تقدیم شد هستی من میسپردم که مواظب باشی جنس این جام بلور است پر از عشق و غرور است مبادا که بازیچه شود میشکند میشکند میشکند
میخواهم از تو بسرایم .از توکه یک قصیده ناب و یک استعاره لطیفی.از تو که چون یک غزل لبریز از احساسی.
میخواهم ازآسمانی ترین نگاه واژه هایم را به چشم های تو بدوزم.میخواهم از آن راز بزرگ که آتشفشان درد و عشق بود بگویم.
تا آنجا که این جاده در حریر مهتاب در رویای شبانه اش آفتاب را دوباره باور کند.امشب میخواهم غزلی بسرایم با قافیه چشم های تو
ای طعم خوش نعنای کوهی ای آبی تبسم ای سبز تکلم.با ژرفنای شکیبایی تو که در نگاه دریایی ات موج میزند پیمان بسته ام.
می دانم در آن سوی نگاهت درختانی ایستاده اند که هزاران بار سبزتر از درختان بهشتند!!!
من همواره با حنجره تو آواز بهار را میشنوم.تو را باید در سکوت لحظه ها در فریاد قطره ها یافت.چشمانت پلی میان عشق و زیبایی است.
حرف هایت بوی یاس میدهد و صلابت صخره را تداعی میکند.
ای سبز ترین خاطره بهار و ای خاطره خیس باران با شتاب کدام نور میتوان تا انتهای قلمرو وجود تو رفت. با کدام واژه میتوان بلندای آسمانی تو را توصیف کرد!!!
ای معنی ناب بیقراری با کدام حصار میتوان حدود آرامش تو را اندازه گرفت!!!!
درست یک روز
درست یک روز است که یکدیگر را ترک کرده ایم
ولی بی تو لحظه هاآن قدر دیر می گذرند
که میخواهم فردا....
سالگرد جدایی مان را جشن بگیرم!!!!
و بی نهایتی آسمان ها.
باید منطقی باشم.
حق داری اگر دلت برایم...
تنگ نمی شود!!!!!!!
از زمین های خاکی ناکجاآباد آموختند.
چشم به آسمان ندوز
قرار نیست اتفاق های بزرگ...
همیشه از آنجا شروع شود!!!!
********
حسین پناهی: من از این می ترسم که دوست داشتن را مثل مسواک زدن بچه ها به من و تو نذکر بدهند
اگر عشق و زیبایی را از دلهای ما بازستانند، شور زندگی را از ما گرفته اند .
ژان ژاک روسو
زندگی آنقدر عجیب نیست که شما تصور می کنید، زندگی آنقدر عجیبه که شما نمی تونید تصور کنید
چقدر حرف بود و من فقط سکوت کردم
چقدر حرف هست و من فقط سکوت میکنم آمدنت را سکوت کردم.داشتنت را سکوت کردم رفتنت را سکوت کردم انتظار بازگشتت را هم..... حالا نوبت توست... باید در سکوت به تماشابنشینی سوختنم را....
نیمه ی پر لیوان عشق مان را ببین
من...تو...چای شیرین !!!
....
تو هم میزنی...
من...حل میشوم...
عشق میماند و لیوان و تو ....
همین !!!
یه صفحه سفید، به همراه یک قلم این بار حرف ،حرف نگفته ست یک حرف تازه نه از تو ... هی فکر می کنم هی با قلم به کاغذ سیخ می زنم اما دیگر تمام صفحه ها معتاد نامت اند انگار این قلم جز با حضور نام تو فرمان نمی برد در تمام صفحه های دفتر شعرم در گوشه های خالی قلبم در لحظه های تلخ سکوتم و فکرهام چیزی به جز تو نیست که تکرار می شود مثل درخت در دل من ریشه کرده ای
چشم های همیشه منتظر من دنبال کوچکترین
نشانه ی برگشتنت همه جا را می کاود .
در بیداری هیچ نشانه ای پیدا نمی کند
اما در خواب فرشتگان معصوم را می بیند که صدای
آمدنت نزدیک است .... هاتفی نامرئی این را به من مژده
داد . او می آید اما من از خواب بیدار می شوم...